شهیدم.

شهیدِ به فرمان زیستن، به فرمان مُردن. 

شاهدم، حاضرم، با بال‌های مگسی، در مازه‌های عرشِ تاریکِ نمورم، می‌خزم، بالا را نگاه می‌کنم؛ سرابِ شهید نبودن را، رویای رهاییِ پرنده را در فضایی، که بی‌نهایت بودنش را بلد نیستم، و حتماً یله‌گیِ بی‌مرزش مرا می‌کُشت یا در زمان گُمَم می‌کرد.

برگِ سبزِ بامعنی‌ام، آویزانِ درختی پیر؛ حسرت به جانِ مرگی بی‌معنی، زرد، ارغوانی، خشک و بی‌خون. حسرت به جانِ بی‌سروسامانی در آغوشِ بادهای ولگرد. حسرت به جانِ خرد شدن، هزار پاره جانِ آزاد شدن.

شهیدم من، تقدیس شده به نامِ رضا دادن به تمامِ گره‌های جهانی که قرار نیست به دست من باز شوند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها